دیدگاه

دادگاهی که پناه نشد؛ قربانی تجاوز، قربانی خانواده شد

روایت قاضی دادگستری از یک پرونده تجاوز

«پرونده آرشیوی»

قتل در سایه‌ی ناموس | قربانیِ تجاوز، قربانیِ خانواده شد! و دادگاهی که پناه نشد!!

پنج صبح باز صدای تلفن صدای آن سوی خط، خبری آورد خواب را از چشمانم پراند:

“جنازه‌ی یک دختر جوان در حیاط پشتی خانه‌ای در روستا پیدا شده است.”

۶۰ کیلومتر تا صحنه‌ی جنایت..

با عجله راه افتادم. روستا در سکوتی مرگبار فرو رفته .رسیدم، هوا گرگ و میش بود، تصویر مقابل چشمانم، چیزی بود که شاید هرگز فراموش نکنم…

حیاط پشتی ، پر از خاک و خاشاک بود. بلوک‌های سیمانی کوتاه دیوار، ناتوان از پنهان کردن آنچه پشتشان رخ داده.

و در میان آن آشفتگی، جنازه‌ی دختری جوان، بی‌جان و سرد، روی زمین افتاده بود. اوضاع نشان می‌داد چند ساعتی از قتل گذشته…

اما چیزی که بیش از همه تنم را لرزاند، آن‌سوی دیوار بود.

خانواده‌ای که انگار مرگ را ندیدند..آیا پایان انسانیت فرا رسیده؟!

خانه محل زندگی خانواده پدر متهم به تجاوز بود…درون خانه، پدر و مادر و برادران متهم آرام سر سفره‌ی صبحانه نشسته بودند. انگار نه انگار که یک جسد در حیاطشان افتاده است…

و در آن میان، صدای گریه‌ی نوزادی چندروزه، سکوت را می‌شکست.

کودکی که شاید تنها سوگوار همیشگی و تنها بازمانده‌ی این فجایع بود…

چند روز قبل…

دادگاهی که پناه نشد…

دختر جوان، با قدی کوتاه و چهره‌ای تکیده و نوزادی در آغوش، روی صندلی چوبی دفتر همکارم نشسته بود.

ساعت کاری داشت ثانیه‌های آخرش را می رفت …. اما او هنوز منتظر عدالت بود.

او قربانی تجاوز شده بود و حالا، با فرزندی که حاصل این جنایت بود، به دنبال احقاق حقش آمده بود.

اما پاسخی که شنید، تمام امیدهایش را در هم شکست. “پرونده را ببند. شکایت را پس بگیر.”

همکارم از او خواست که کوتاه بیاید. که برای حفظ آبرو، با متجاوز ازدواج کند. وگرنه اثبات جنایت که دشوار نبود؟!!

اما او نپذیرفت. می‌دانست که حقش فراتر از این است.

نامید از عدالت ،با این حال، خانواده‌اش او را به خانه‌ی متجاوز فرستادند، با این امید که راضی شوند به وصلت اجباری….

اما فردای آن روز، جنازه‌اش را پیدا کردیم.

خانه، خانه‌ی پدر متجاوز بود. اما قاتل چه کسی بود؟

تحقیقات آغاز شد. اما پاسخ را زودتر از آنچه فکر می‌کردیم، پیدا کردیم…

برادرش فرار کرده بود.

فراری در میان زمین‌های کشاورزی

چند روز طول کشید تا ردش را پیدا کنیم. در میان زمین‌های کشاورزی، در اتاقک متروکه‌ای کنار چاه آب پنهان

وقتی او را به صحنه‌ی قتل بردیم، هنوز سکوت کرده بود. اما وقتی به نزدیکی امام‌زاده‌ای که بسیار هم مورد احترام اهالی است رسیدیم، دیگر نتوانست خود را نگه دارد.

“….طعنه‌های عموها، دوستان، آشنایان… نمی‌توانستم تحمل کنم. او باعث شرم ما شده بود. باید کشته می‌شد. این رسم ماست….”

و بعد، اعترافی هولناک

“غروب که هوا داشت تاریک می‌شد سوار موتورش کردم. او را تا نزدیکی امام‌زاده بردم. کمی آن طرف‌تر پیاده شد. بدون هیچ مقاومتی…

اما من تصمیمم را گرفته بودم.

……را دور گردنش پیچیدم، برای اطمینان با سنگ …..

بعد، جسدش را روی موتور گذاشتم، به خانه برگشتم. از دیوار پشتی، به داخل حیاط آنها پرت کردم. آنها مقصر این ماجرا هستند

و نوزادی که بی‌نام ماند…

پسری که نه مادر داشت، نه هویت.

قانون اجازه می‌داد برایش شناسنامه بگیریم. اما اداره‌ی ثبت احوال، فقط یک جمله گفت:

“تا حالا چنین موردی نداشتیم.”نمی شود..

پرونده‌ی جدیدی برای پیگیری گشودیم، حتی علیه مدیر ثبت احوال اعلام جرم کردیم.استنکاف از اجرای دستور…

در نهایت، با نامی که زاده‌ی اجبار بود، شناسنامه‌ای برایش صادر شد.

اما آینده‌ای برای او نوشته نشده بود…

پایان تلخ… یا آغاز یک کابوس؟

  • متجاوز، آزاد شد.
  • قاتل، به زندان رفت.
  • و نوزادی که هیچ گناهی نداشت، به بهزیستی سپرده شد…

اما آیا عدالت اجرا شد؟

  • چرا وقتی این دختر شکایت کرد، کسی از او حمایت نکرد؟
  • چرا وقتی دادگاه پناهش شد، او را تحت مراقبت نگذاشتند؟
  • چرا هنوز، در جامعه‌ای که دم از تمدن می‌زند، حرف مردم، طعنه‌ها، و “ناموس”، مهم‌تر از جان یک انسان است؟

این پرونده بسته شد…

اما من می‌دانم که آخرین پرونده از این جنس نخواهد بود. کدام عنوان مناسب این ماجرای نه خیلی دور است؟!!؟

خانواده نهایتا رضایت داد.

بیشتر بخوانید:

منیع: عبدالکریم سبزواری، قاضی دادگستری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا