بدبختترین وکیل!
خاطره ای از امین تویسرکانی قاضی دادگستری؛ منتشره در ماهنامه مدرسه حقوق کانون وکلای اصفهان، شماره ۱۶۴، مهر ۱۴۰۱
پیش از این که قاضی بشوم، حدود دو سال وکیل بودم؛ وکیلی نه چندان خوب، یکی از اولین پروندههای وکالتیام مربوط به یک مرد میان سال فرش فروش بود. از آن پولدارهای سنتی بازاری که به وکیل به دیدهی تردید و بیاعتمادی نگاه میکند. پروندهی خسته و تاریکی بود که بوی میت میداد! دعوای دو برادر بر سر مغازهای موروثی در بازار سنتی اصفهان، من وکیلیکی از برادرها بودم که تنها دلیلش برای انتخاب من به عنوان وکیل کمتجربه، کم بودن حق الوکالهام بود و بس!
به همراه موکل در جلسه دادرسی شرکت کردیم؛ از آن جلسههای بیروح و بیمزه که قاضی صورت جلسه را میدهد تا دو طرف خودشان اظهاراتشان را در سکوت مطلق بنویسند و به سلامت… در قیافه و لحن قاضی هم هیچ نشانهای از نظرش هویدا نبود و فقط از نفسهای عمیقش بیانگیزگیاش به چشم میزد. از جلسه که بیرون آمدیم موکل پرسید: «خب حالا چی میشه؟» گفتم: «والا نمیدونم امیدوارم حق رو به ما بده». از لب پایینش که هر لحظه جلوتر میآمد و لا به لای تهریش نامرتب و چروک بیشتری میانداخت، احساس پشیمانیاش از انتخاب من نمایان بود. اما هنوز تا پشیمانی اصلی مانده بود…
بیدل و دماغ سوار ماشین و راهی خانه شدم. نزدیک دادگستری ناگهان ماشین جلویی ترمز کرد و من هم از فاصلهی کم کوبیدم به آن. چه روز گندی! آن از جلسهی دادرسی، آن از خمیازههای قاضی، آن از لب و لوچهی آویزان موکل و این هم از تصادف! اما راننده ماشین که پیاده شد، دیگر به انتهای جادهی وکالت رسیدم، موکل بود، خود خودش، با همان لبهای آویزان و کت و شلوار زشت و از ریخت افتادهاش
پیاده شدم و سلام کردم. گفت: «آقای تویسرکانی حواست کجاست؟» گفتم: «والا حواسم پیش پروندهی شما بود». دروغ گفتم داشتم از خجالت آب میشدم. هنوز هم وقتی یادش میافتم و فکر میکنم که چقدر یک وکیل میتواند ضایع و بدشانس باشد که بعد از جلسه دادرسی جلوی دادگستری بکوبد توی صندوق عقب ماشین موکلش، دلم میخواهد به حرف پدرم گوش داده بودم و مهندس الکترونیک میشدم!
ماشینش طوری نشده بود؛ چند تا خش و ساییدگی ساده. با همهی خسیسیاش، خسارتی نگرفت اما نگاهش هنوز یادم هست. وقتی عطسه داریم و نمیآید، چشمها تنگ میشود و دماغ را بالا میکشیم. با چنین قیافهای پس از بازرسی ماشینش با سکوتی طولانی زل زد به من، دلم میخواست درجا از پرونده عزلم کند، ولی نکرد و با منت گفت: «طوری نیست پس پیگیر پرونده باش!»
رأی هم به ضرر ما صادر شد. توانایی توصیف قیافهاش در زمان اعلام رأی را ندارم. برای این کار به یک داستایوفسکییا گوستاو فلوبر نیاز است! فقط یادم هست تیک عصبیاش که تر کردن چندش آور کل لبهایش با زبان، در هر چند ثانیه بود قطع شد و تا لحظه آخری که در دفتر بود، لبهایش خشک ماند. این پرونده باعث شد من تصمیم بگیرم فاصلهام با ماشین جلویی را بیشتر حفظ کنم و ضمناً قاضی شوم! وکالت شغل سختی است که من واقعاً در آن خوب نبودم، قضاوت هم سخت است ولی فعلاً هنوز به صندوق عقب هیچ یک از ارباب رجوعهایم نکوبیدهام!
دکتر امین تویسرکانی